قصه باف: قصه امروز از یاسین افشاری کلاس دوم
یکی بود یکی نبود. درروزگاران قدیم حیوانات عجیب و غریبی وجود داشتند.
حیواناتی که گاهی باعث ترس انسان میشدند مثل اژدها.
اما روزی در یک اتفاق عجیب، رازی در باره اژدها برملا شد.
رازی که ما آدمها در باره آن چیزی نشنیده بودیم.
روزی در شهراژدها قرار شد یک مسابقه برگزار شود.
این مسابقه هرسال بین چند اژدها برگزار میشد و به نفر اول جایزه میدادند.
در این مسابقه هراژدهایی که آتش بیشتری از دهانش بیرون میداد، برنده بود.
چند اژدهای جوان قرار بود با هم مسابقه دهند.
همه منتظر بودند تا این بارهم اژدهای سیاه برنده شود.
کم کم نوبت اژدهای سیاه رسید و همه منتظر بودند تا با دیدن بزرگترین آتش از دهان او شادی کنند و جایزه را او دهند.
وقتی اژدهای سیاه دهانش را بازکرد، هیچ آتشی از دهانش خارج نشد و فقط دود سیاهی بود که بالا میرفت.
همه تعجب کرده بودند و هر کس چیزی میگفت.
اما اژدهای سیاه نه ناراحت بود و نه متعجب.
وقتی از او علت این اتفاق را پرسیدند، گفت: وقتی به این جا میآمدم روستایی را دیدم که سرما و یخبندان اهالی آنجا را خانه نشین کرده بود.
پیرمردها و کودکان زیادی بیمار شده بودند و نمیتوانستند از خانه بیرون بیایند.
من هم آتش دهانم را بالای سراهالی روستا فرستادم تا کمی از سرما را کم کنم.
از آن روز به بعد مهربانی اژدها بر سر زبانها افتاد و همه او را "اژدهای برنده" صدا میکردند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید