قصه باف: قصه امروز از رعنا کلاس دوم
مدرسهایی بود که جوجهها در آن درس میخواندند.
یک روز معلم جوجهها که "خانم جوجه" نام داشت، گفت: جوجههای عزیز امروز سر کلاس انشا باید در باره خاطراتتان حرف بزنید.
یک دفعه جیک جیکی بین جوجهها راه افتاد که "خانم جوجه" صداشو برد بالا و گفت: چه خبره؟ چی شده که سرو صدا میکنید؟
جوجه نارنجی بالش را بلند کرد و گفت: اجازه "خانم جوجه" راست میگویید؟ بیاییم خاطره تعریف کنیم؟
"خانم جوجه" گفت: بله. مگر اشکالی دارد. با تعریف خاطرات، شما جوجهها با مسائل و مشکلات همدیگر آشنا میشوید و به هم کمک خواهید کرد.
جوجه زرده بالش را بالا برد و گفت: اجازه "خانم جوجه" ما اول بیاییم تعریف کنیم؟
"خانم جوجه" گفت خیر. اول چند دقیقه با آرامش به خاطراتتان فکر کنید بعد هر کس آماده بود بیاید.
اول از همه جوجه قرمزی آمد و گفت: یک روزی وقتی داشتم توی مزرعه دنبال غذا میگشتم چند تا درخت با دیدن من خم شدند و به من سلام کردند.
جوجهها زدند زیر خنده و "خانم جوجه" به جوجه قرمزی گفت: بنشین. جوک چرا تعریف میکنی؟ باید خاطره بگویید.
نوبت جوجه نارنجی شد. او گفت: من از دست خواهر کوچولوم خسته شدم. همیشه دنبالم میآید و میخواهد به مدرسه بیاید.
جوجه زرده هم خاطره خاصی نداشت فقط نگران بود مبادا گرسنه بماند. "خانم جوجه" رو به آخرین شاگرد که همیشه از همه ساکتر بود کرد و گفت: نوبت توست.
جوجه ساکت که به "جوجه بی دم" معروف بود، گفت: من خاطره بدی دارم که امیدوارم برای هیچکدام از شماها تکرار نشود.
مدتی پیش چند تا پسر شیطون مرا بدام انداختند و اذیت کردند. آنها پرِ بالهایم را کندند و خندیدند. بعد دمم را کنده و مرا رها کردند.
از آن روز به بعد من بدون دم شدم و پرهای بالمهم در نیامد. من خیلی از بچهها میترسم. مخصوصا از پسر بچهها.
"خانم جوجه" و جوجه های دیگر از شنیدن این خاطره ناراحت شدند.
اما "خانم جوجه" به او گفت: ناراحت نباش بزودی بعد هم بال در میآوری هم دم. ولی باید خوب بخوری و استراحت کنی.
در این مدت میتوانی برای انجام برخی از کارها از همکلاسیهایت کمک بگیری.
ناشناس –
کاش بچه ها مواظب حیوانات وجوجه ها باشن
ناشناس –
جوجه ها یکی از یکی قشنگتر