قصه باف

Image Post
معرفی یک کتاب قدیمی
کتاب جیم دگمه و سیزده قلوهای وحشی
کتاب جیم دگمه و سیزده قلوهای وحشی نوشته میشائیل انده با ترجمه علی عبداللهی از سوی انتشارات هرمس برای گروه سنی نوجوان منتشر شده است.

انتشارات هرمس در معرفی کتاب از متن پشت جلد استفاده کرده و نوشته:

جیم پرسید: «به هر سؤالی که بکنیم، جواب می‌دهی؟ به هر سؤالی؟»
اژدها جواب داد: «به هر سؤالی که دانستن جوابش برایتان حیاتی باشد! اگر بیایم و جواب سؤالهایی را بدهم که خودتان باید با فکرتان دنبال جوابش بگردید، دیگر «اژدهای طلایی» نخواهم بود، بلکه یک اژدهای پرسروصدای چرت و پرت گو هستم.

پس تو ای سرور و فرمانروای من، خوب گوش کن. نپرس که از کجا آمده ای.

به زودی همه چیز را به کمک هوش خود خواهی دانست. اکنون موقع این پرسش نیست. پس صبر کن.»

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

داستان با یک صدای مهیب شروع می‌شود

هوای لومرلند بیشتر وقت‌ها خوب بود. با این حال بعضی روزها در آنجا باران هم می‌بارید. بندرت پیش می‌آمد هوا بارانی باشد ولی عوض در روزهای بارانی، انگاراز آسمان سیل می‌بارید. داستان ما هم این بار در یکی از همین روزهای بارانی شروع می‌شود. روزیکه باران یک ریز می‌بارید و می‌بارید و می‌بارید.

جیم دگمه در آشپزخانه کوچک، پیش خانم وااس بود. شاهزاده لی زی هم آنجا آمده بود. تازه چهارده روز تعطیلی مدرسه‌اش شروع شده بود. هر بار که برای دید و بازدید پیش آن‌ها می‌آمد، هدیه‌ای زیبا هم برای جیم می‌آورد.

یک بار هدیه‌اش گوی شیشه‌ای بود که در داخل آن یکی از مناظر ماندالا در ابعاد بسیار ریز و به صورت مینیاتوری جاسازی شده بود. همین که گوی تکان می‌دادی داخل آن برف می‌بارید. یک بار دیگر هم شاهزاده خانم یک چتر آفتابی رنگارنگ کاغذی با یک مداد تراش به شکل یک لوکوموتیو کوچک به او داد.

اما این دفعه برای جیم یک جعبه مدادرنگی خیلی قشنگ ماندالایی آورده بود. برای همین دوتایی پشت میز آشپزخانه روبه‌روی هم نشسته بودند و نقاشی می‌کردند. خانم وااس وسط آن دو نشسته بود. عینک به چشم‌هایش زده بود و در حین اینکه داشت برای جیم شال گردن می‌بافت از روی یک کتاب داستان قطور برایشان قصه می‌خواند.

قصه قشنگ و جذابی بود اما جیم کمی نگران بود و همه‌اش ازپنجره بیرون را نگاه می‌کرد. قطره‌های باران به صورت جویباری کوچک فرو می‌ریختند. پرده باران چنان ضخیم بود که به زحمت می‌شد از پشت آن ایستگاه راه آهن لوکاس را ببینی، جایی که مولی لوکوموتیو کوچک با خیال راحت و خشکِ خشک کنار امای قدیمی و گنده زیر لبه بام ایستاده بود.


لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید