۱۸
ارديبهشت
۱۴۰۳
هر روز نقاشیها و قصههای کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال میشود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک میگذاریم. شما هم میتوانید قصههای خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف:قصه امروز از عرشیا هفت ساله
روزی یک پیشی خوشگل به خانه دوستش رفت تا با او بازی کند.
پیشی که گوشهای سبزی داشت، وقتی تو سالن منتظر دوستش نشسته بود چشمش به یک عالمه قاب عکس افتاد که صاحب عکسها را تا حالا ندیده بود.
وقتی دوستش پیش او آمد، پیشی گوشسبز پرسید: این عکسهای چه کسی است؟ من تا حالا اینها را ندیده بودم.
دوستش گفت: یکی عکس پدر بزرگم، یکی هم عکس پدرِ پدر بزرگم.
گوشسبز پرسید: پس آن بره پشمالو کیه؟
پیشی خندید و گفت: این عکس برهاییاست که پدر بزرگم و پدرِ پدربزرگم با او دوست بودند و همیشه باهم بازی میکردند.
یک روز یک گرگ ناقلا سراغ سر میرسد و او را میخورد.
پدر بزرگ و پدرِ پدر بزرگم خیلی عصه خوردند. بعد هم برای این که دلتنگ بره نشوند، عکس بره را به دیوار زدند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید