15
خرداد
1402

قصه باف: قصه امروز از حسین هفت ساله
پدرم چند روز پیش من و خواهرم رو به یک زیارتگاه بزرگ برد.
تو حیاط اون زیارتگاه یه عالمه درخت میوه بود.
من و خواهرم از درخت بالا رفتیم و گیلاس چیدیم.
به جز ما یه عالمه پرنده اونجا بود اونها هم میوهها رو نوک میزدند و میخوردند.
تو حیاط زیارتگاه یه حوض پر از ماهی بود.
یه دختر بدجنس با شمشیر بالای سر ماهیها بود میخواست ماهیها رو با شمشیر شکار کنه.
من رفتم پیش بابام و از اون خواهش کردم اجازه نده اون دختر ماهیها رو شکار کنه.
پدرم به دختر گفت: ما نباید به موجوداتی که ضعیف تر از ما هستند آسیب برسونیم.
دختر اولش به حرف پدرم گوش نداد ولی بعدش پشیمون شد و گفت: درسته من میخواستم فقط با ماهیها شوخی کنم.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید