
قصه باف: قصه امروز از محمد حسن 7 ساله
روزی روزگاری، دو ربات به اسم «سبزخان» و «خاکستریجان» در یک سیارهی دور زندگی میکردند.
سبزخان خیلی قوی بود و میتوانست سنگهای بزرگ را بلند کند.
او همیشه لبخند میزد و دوست داشت به دیگران کمک کند. بدنش سبز و نارنجی بود و دستکشهای سیاه داشت.
خاکستریجان ساکت و باهوش بود. او با مغزش فکر میکرد و همیشه در حال ساختن چیزهای تازه بود.
یک آنتن روی سرش داشت که با آن از فضا خبر میگرفت.
پاهایش آبی بود و وقتی راه میرفت صدای بوق بوق میداد.
یک روز، از آسمان یک سفینه خراب به زمین افتاد. در آن سفینه یک خرگوش فضایی گیر کرده بود.
سبزخان با دستهای قویاش درِ سفینه را باز کرد و خاکستریجان با ابزارهایش موتور سفینه را درست کرد.
خرگوش فضایی گفت: "خیلی ممنونم! شما بهترین رباتهایی هستید که دیدم!"
از آن روز، سهتایی با هم دوست شدند و هر روز کارهای قشنگ انجام میدادند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید