
قصه باف: قصه امروز از حسن 8 ساله
روزی روزگاری پسری کوچک با دوست لاکپشتش کنار دریا زندگی میکرد.
یک روز، وقتی خورشید از پشت ابرها بیرون آمد، آنها تصمیم گرفتند به ساحل بروند.
پسرک کشتی کوچکش را هم با خود آورد.
همان موقع، مردی عجیب با لباس آبی از آسمان پایین آمد.
او درون یک حلقهی نورانی بزرگ بود.
پسر اول کمی ترسید، اما بعد فهمید که او یک دوست از سیارهای دیگر است.
مرد آسمانی لبخند زد و با دستهایش به کشتی و لاکپشت اشاره کرد.
انگار از آنها خوشش آمده بود.
پسرک فکر کرد شاید این مهمان آسمانی آمده تا چیزی یاد بگیرد یا پیامی بیاورد.
پس با لاکپشتش نشست و برایش از زمین و دریا و آفتاب گفت.
آن روز، همه با هم دوست شدند و تا غروب خورشید، کنار هم بازی کردند.
وقتی آسمان تاریک شد، مرد آسمانی دوباره با حلقهی نورش به آسمان برگشت.
اما پسر میدانست که یک روز دیگر دوباره برمیگردد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید