
قصه باف: قصه امروز از ریحانه نه ساله
یکی بود یکی نبود. یک دختر زیبا بود که اسمش روزانا بود.
رزانا با دو فرشته بدجنس هم دوست بود که او را اذیت میکردند.
یک روز رزانا را دیدم او داشت گریه میکرد.
پرسیدم رزانا چرا گریه میکنی؟
گفت: فرشتههای بدجنس امروز کاری کردند که موهای من دقیقه به دقیقه بلندتر میشود...
نگاهی به موهای او انداختم و دیدم از وقتی کنارش ایستادم تا الان موهایش خیلی بلندتر شده.
گفتم خوب چکار کنیم؟
رزانا گفت: این بدجنسها از گربه میترسند. اگر گربه پیش آنها برود هرکاری بخواهیم انجام میدهند.
گفتم: برادرم یک گربه دارد. الان گربه او را میآورم.
چند دقیقه بعد گربه را بردیم پیش فرشتههای بدجنس و گفتم: اگر موهای دوستم را مثل قبل نکنید گربه را به جانتان میاندازم.
فرشتههای بدجنس در چشم به هم زدنی موهای رزانا را به حالت اول برگرداندند و رزانا به آنها گفت: دیگر دوست آنها نخواهد بود.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید