
قصه باف: قصه و تصویرهای امروز از آرمیتا آقایی کلاس چهارم دبستان
روزی روزگاری یک خرگوش تازه به یک محله از جنگل آمده بود. او دوستی نداشت.
اما یک روز به مادرش گفت: "مادر، من دیگر بزرگ شدم میخواهم دوستهای جدیدی پیدا کنم."
مادرش گفت: " باشه خرگوش فقط مراقب خودت باش."خرگوش گفت: "ممنون مادر." بعد به راهش ادامه داد.
خرگوش وقتی رسید به جنگل از تماشای آن لذت برد.
ناگهان، موشی از زیر پای خرگوش رد شد و فرار کرد.
خرگوش گفت: "نترس من ترا نمیخورم. میخواهم با تو دوست شوم."
موش گفت: " راست میگویی؟"
خرگوش خود را معرفی کرد و گفت: "بله." بعد با هم دوست شدند.
روزها گذشت...
خرگوش با لاک پشت، کلاغ، کبوتر و جوجه تیغی دوست شد و آنها هم دیگر خرگوش را میشناختند.
آن روز دوستان خرگوش یک سورپرایز داشتند. به دروغ گفتند:" خرگوش بیا بازی کنیم." چون آن روز تولد خرگوش بود...
وقتی خرگوش رسید آنها به او گفتند: " تولدت مبارک."
خرگوش گفت: "ممنون دوستان خوبم من شما را خیلی دوست دارم."
پایان
غزل مهدوی –
به نام خدا یکروز یک خرگوش کوچولوی تنها در جنگل زندگی میکرد آن خرگوش کوچولوی تنها هیچ دوستی نداشت و خیلی هم ناراحت بود یکروز ناگهان خرگوشی زیبایی که داشت عبور میکرد آن خرگوش تنها را دید از او پرسید چرا ناراحت هستی خرگوش گفت چون که من هیچ دوستی ندارم آن یکی خرگوش گفت آیا با من دوست میشوی خرگوش گفت بله من با تو دوست میشوم خوب حالا بیا تا برویم بازی کنیم آنها با هم دوست شدند و همیشه با هم بودند و به خوبی و خوشی زندگی کردند 🐇🐰پایان