قصه باف

Image Post
داستان عشق معلمی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز ازتینا اقبالی هشت ساله

من شغل معلمی را دوست دارم. اول سال به خانم معلمم گفتم اجازه دهید یک روز من معلم این کلاس باشم. خانم معلم قبول کرد و گفت: به یک شرط.

اگر درس‌هایت را خوب بخوانی و اخلاق خوبی داشته باشی اجازه می‌دهم یک روز معلم کلاس شوی.

گفتم: یعنی معلم راست راستکی؟ او هم گفت: بله. من هم سر جای تو می‌نشینم.

ازآن روز به بعد خیلی تلاش کردم درس‌هایم را بخوانم و به دوستانم کمک کنم.

خانم معلم چند روز پیش مرا صدا کرد و گفت: خودت را آماده کن. فردا معلم کلاس می‌شوی.

از شدت خوشحالی فریاد زدم. به خانه که رسیدم تند تند ماجرا را به مادر گفتم.

همش به فردا فکر می‌کنم. نمی‌دانم فردا چه اتفاقی می‌افتاد؟

آیا می‌توانم معلم خوبی باشم و مثل خانم معلمم به بچه‌ها درس بدهم؟

اگر بچه‌ها به حرف‌هایم گوش ندهند و ساکت ننشینند چه کار باید بکنم؟

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید