قصه باف

Image Post
داستان پسر نق نقو در شهربازی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از فاطمه هشت ساله

روزی روزگاری مادری فرزندش را به شهربازی برد.

فرزند او که متین نام داشت با بچه‌های دیگر فرق می‌کرد.

متین از زمانی که وارد شهر بازی شد، در حال گریه و زاری بود.

او دوست داشت همه وسایلی را که در شهر بازی وجود دارد، سوار شود.

دلش سره بازی، چرخ و فلک، زیپ لاین، سوار شدن در کشتی پرنده و بازی در پیست اسکیتو ... می‌خواست،

همین که مادرش به او می‌گفت: کافی است، او شروع به گریه می‌کرد و یا نق می‌زد و لباس مادرش را می‌کشید.

آن روز بچه‌های دیگری هم در پارک بودند و از دو سه وسیله بازی بیشتر استفاده نکردند ولی واقعا خوشحال بودند و داشتند از شهر بازی لذت می‌بردند.

بچه‌ها شما وقتی به شهر بازی می‌روید، مثل متین نق نقو هستید یا مثل بقیه بچه‌هایی که آرام بازی می‌کردند و شاد بودند؟

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید