قصه باف

Image Post
داستان شاه ماهی
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از بهراد هشت ساله

تو یک رودخانه بزرگ یک ماهی غمگین زندگی می‌کرد.

بیشتر روزها ماهی گوشه آب بدون حرکت می‌ایستاد.

تو یکی از این روزها خرگوشی به کنار آب رفت و گفت: ماهی تو چرا اینقدر ساکتی و بدون حرکت.

ماهی گفت: من هیچ دوستی در آب ندارم و کسی با من بازی نمی‌کند.

خرگوش گفت: وقتی تو اینقدر ساکت، بی‌صدا و به نظر من تنبل هستی، هیچ کس به سراغت نمی‌آید.

من به تو یاد می‌دهم چکار کنی.

ماهی کمی خوشحال شد و گفت: راست می‌گویی؟

هر کاری بگویی انجام می‌دهم.

خرگوش گفت: هر روز صبح باید به سراغ ماهی‌های دیگر بروی و آن‌ها را از خواب بیدار کنی.

برای ماهی‌های کوچکتر صبحانه درست کنی و به بزرگترها کمک کنی.

وقتی آماده بودند به آنها پیشنهاد بازی بدهی.

اگر یک گوشه ایی بایستی هیچ کس سراغت نخواهد آمد. حالا برو کارهایی که گفتم انجام بده.

چند روز بعد خرگوش کنار رودخانه رفت و منتظر ماند تا ماهی را ببیند. اما خبری از ماهی نشد.

خرگوش بارها به لب آب رفت اما باز هم از ماهی خبری نشد.

ماه‌ها گذشت تا این که خرگوش یک بار مسیرش به رودخانه افتاد و چند دقیقه آنجا نشست.

کم کم سر و کله یک ماهی پیدا شد. اما انگار ماهی دیگری بود. یک ماهی که تاج قشنگی بر سر داشت. ماهی جلوتر آمد و خودش را معرفی کرد.

گفت: من شاه ماهی هستم. ماهی های دیگر این اسم را برایم انتخاب کردند. حتی این تاج هم آن‌ها به من دادند.

من اسمم و تاج را مدیون شما هستم. اگر شما نبودید شاید من گوشه رودخانه از بی حرکتی و غمگینی تلف می‌شدم.

بارها برای دیدن شما خرگوش عاقل به این جا آمدم ولی شما را ندیدم. الان خیلی خوشحال هستم.

خرگوش با دیدن ماهی غمگینی که حالا شاه شده بود خیلی خوشحال شد.

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید