قصه باف

Image Post
"داستان قطره‌های مهربان"
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از ستایش دوازده ساله

یک روز صبح آفتابی، پسرکی به نام «پارسا» تصمیم گرفت لباس‌های شسته‌شده را روی بند رخت حیاط آویزان کند. او با دقت پیراهن، شلوار و حوله را یکی‌یکی روی بند زد و از دیدن رنگ‌های شاد لباس‌ها خوشحال شد.

ناگهان صدای کوچکی از پایین آمد: – هی! هی! آقا پارسا! ما این پایینیم!

پارسا با تعجب به گلدان‌های زیر بند رخت نگاه کرد. یکی از گل‌ها داشت با او حرف می‌زد! گل کوچولو گفت: – ما تشنه بودیم، ولی حالا قطره‌های لباس‌هات دارن ما رو سیراب می‌کنن. چقدر مهربونی!

پارسا لبخند زد و گفت: – من نمی‌خواستم آب هدر بره. گفتم شاید شما هم از این قطره‌های کوچولو خوشحال بشین.

گل زرد گفت: – تو یه قهرمان محیط‌زیستی هستی! هر کسی به فکر گل‌ها نیست.

از آن روز به بعد، پارسا همیشه لباس‌ها را طوری روی بند پهن می‌کرد که قطره‌هایشان روی گل‌ها بریزد. او یاد گرفته بود که حتی کوچک‌ترین کارها هم می‌توانند دنیای اطرافمان را زیباتر کنند.

و از آن به بعد، همه‌ی گل‌های حیاط پارسا با لبخند رشد می‌کردند...

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید