
قصه باف: روزی روزگاری در سرزمینی شاد به نام «آفتابخندون»، یک خانهی کوچک و رنگارنگ وسط چمنزار سبز زندگی میکرد. این خانه با سقف نارنجی، دیوارهای بنفش و پنجرههای بامزهاش، همیشه خندان و پر از شادی بود.
در این خانهی عجیب و دوستداشتنی، یک دختر کوچولوی مهربون به اسم هلیا با برادر بازیگوشش سام زندگی میکردند. هلیا عاشق لباسهای رنگیرنگی بود و همیشه با لبخند از خانه بیرون میآمد تا زیر نور خورشید بازی کند.
یک روز، وقتی خورشید با لبخند طلاییاش بر همه جا میتابید، هلیا و سام تصمیم گرفتند بروند زیر درخت بزرگ کنار خانه بازی کنند. اما ناگهان از دودکش خانه چند حباب سیاه بیرون آمدند!
هلیا با تعجب گفت: «سام! این حبابا از کجا اومدن؟!»
سام گفت: «شاید یه جادو توی دودکشه!»
آنها با هم تصمیم گرفتند یک نردبان از چوب بسازند و از درخت بالا بروند تا از آنجا به دودکش نگاه کنند. وقتی به بالا رسیدند، دیدند یک سنجاب کوچولو داخل دودکش لانه ساخته و حالا دنبال راهی برای بیرون رفتنه!
هلیا سریع پایین دوید، درِ خانه را باز کرد و با صدای بلند گفت: «سنجاب کوچولو، بیا از در بیای بیرون، دودکش جای زندگی نیست!»
سنجاب با شادی بیرون پرید، دستهای کوچکش را تکان داد و گفت: «ممنونم که نجاتم دادید. حالا دوستای من میتونن بیان و با هم جشن بگیریم!»
از آن روز به بعد، خانهی رنگینکمانی پر شد از صدای خندهی هلیا، سام و دوستهای تازهشون؛ و خورشید، هر روز با لبخند بزرگتری طلوع میکرد.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید