
قصه باف: قصه امروز از زهرا هفت ساله
یه روز آفتابی، وقتی خورشید از پشت کوهها بالا اومده بود و لبخند میزد، یه پری کوچولو به اسم «آوا» از دل ابرهای آبی پایین اومد. آوا لباس سبز براقش رو پوشیده بود و کفشهای آبیاش رو به پا کرده بود، چون میخواست بره توی دشت بدوه و شادی کنه.
آوا کنار یک خانهی قشنگ ایستاد. خونهای قرمز با سقف آبی که پنجرههاش مثل چشمهای زرد میدرخشیدن. این خونهی پیرزن مهربونی به اسم ننهباران بود. ننهباران همیشه برای بچهها شیرینی و قصه داشت.
آوا پرید، چرخید و از خوشحالی بالهاش تکون خوردن، چون اون روز تولدش بود! میخواست بره از ننهباران یه قصهی خاص بشنوه.
وقتی رسید، ننهباران در رو باز کرد و گفت:«آوای عزیزم! امروز برات یه قصهی جادویی دارم، دربارهی دختری که با لبخندش آسمون رو آبی کرد!»
و آوا با چشمهای پر از ستاره، نشست کنار پنجرهی زرد خونه، تا قصه رو بشنوه...
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید