
قصه باف: همهچیز از یک پرسش ساده آغاز میشود. نلی از پدرش میپرسد: «هیولاها راستکیاند؟» و پدرش خیلی راحت میگوید: «آره!»
همین نقطه شروع یک رمان کودک ساده اما خلاقانه و جذاب است. نلی برایش سؤال است که اگر هیولاها واقعی هستند، پس چرا او تا حالا حتی یکیشان را هم ندیده؟ بعد از گفتوگو با پدرش به این نتیجه میرسد که شاید هیولاها هم بچه داشته باشند و چون کسی را ندارند که از بچه یا همان هیولچهشان پرستاری کند، آنها نمیتوانند از خانه بیرون بیایند. ناگهان فکری به ذهن نلی میرسد و تصمیم میگیرد پرستار هیولچهها بشود و این سرآغاز ماجرایی است بامزه و هیجانانگیز و هیولچهای.
در روزگار پرمشغله امروزی، هم کودکان و هم والدینی که مجبور به کار در بیرون خانه هستند، در بسیاری از موارد مجبور میشوند بچههایشان را مهد بگذارند یا برایشان پرستار بگیرند. کودکان امروزی با این مفهوم اصلاً غریبه نیستند و شاید همین موضوع، مخاطب کودک امروزی را به شدت مجذوب این کتاب کند. تحلیل مفاهیمی مثل خیر و شر، ارزشگذاری انسانها از روی ظاهر و سبک زندگیشان، کنترل خشم، از مفاهیمیاند که والدین و مربیان همیشه در شرحشان برای کودکان دچار چالش میشوند.
آیا اگر کسی ظاهرش شبیه ما نیست، زشت و غیرقابل اعتماد و شرور است؟ اگر کسی دوست دارد بدون آزار و مزاحمت برای دیگران، سبک زندگی خودش را داشته باشد، هیولاست؟ آیا هیولاها همیشه فلس و چنگال و دندان نیش دارند؟ میشود هیولاهایی هم باشند با قیافههای کاملاً عادی، ولی رفتارشان شرورانه و پر از خشم و نفرت باشد و به دیگران آسیب بزنند؟ و در آخر اینکه، میشود این هیولاها را کنترل و ادب کرد؟
تمام این مفاهیم به شکلی بسیار ساده و جذاب و بدون اینکه هیچگونه ترس و دلهرهای در مخاطب کودک ایجاد کنند، در این کتاب گنجانده شدهاند. تصاویر کتاب را تصویرگر صاحبنام «تونی راس» کشیده که لذت خوانش کتاب را برای مخاطب دوچندان میکند.
«نلی پرستار هیولچهها» نوشته کِس گِری را مهدی رجبی ترجمه و انتشارات پیدایش منتشر کرده و همزمان با سی و ششمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران در اختیار بچهها گذاشته است.
در پشت جلد کتاب میخوانیم:
نِلی میپرسد:«چرا هیولاها هیچوقت از خانه بیرون نمیروند؟» پدرش میگوید:«چون هیچوقت پرستار هیولچه گیرشان نمیآید.» نِلی دلش میخواهد پرستار هیولچه بشود. اما چطور میتواند از پس هیولچهترین هیولچهی جهان بربیاید؟
در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم:
نِلی سرش را از روی کتاب مصوّرش بلند کرد و گفت: «هیولاها راستکیاند؟»
پدرش گفت:«آره.»
نِلی گفت: «خب، من که تا حالا ندیدهام. حتی بگو یکی!»
پدر گفت: «به خاطر اینکه هیولاها هیچوقت از خانه بیرون نمیروند.»
نلی پرسید: «چرا نمیروند؟»
پدرش گفت: «چون هیچوقت پرستار هیلوچه گیرشان نمیآید.»
نِلی به حرف پدرش فکر کرد. کاملاً با عقل جور درمیآمد. به هر حال پدر و مادر خودش هم قبلترها دوتایی با هم از خانه بیرون نمیرفتند مگر اینکه پرستار بچه پیدا کنند.
نِلی فکر کرد: «بدم هم نمیآید پرستار هیلوچه باشم.»
روز بعد، نِلی توی روزنامه محلی آگهی گذاشت.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید