قصه باف

Image Post
داستان "چادر صلح محمد"
هر روز نقاشی‌ها و قصه‌های کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال می‌شود. ما آن‌ها را با شما عزیزان به اشتراک می‌گذاریم. شما هم می‌توانید قصه‌های خود را برای ما ارسال کنید.

قصه باف: قصه امروز از محمد هفت ساله

روزی روزگاری، پسربچه‌ای به نام محمد تصمیم گرفت یک چادر زرد بزرگ بسازد.

اما نه یک چادر معمولی! او می‌خواست چادری بسازد که همه‌ی مردم دنیا بتوانند زیر آن جمع شوند و با هم دوست باشند.

محمد چادرش را وسط یک دشت آرام برپا کرد. کنار چادر، آتشی روشن کرد تا همه بتوانند دور آن بنشینند و قصه بگویند.

شب که شد، ماه بالا آمد و با نور نقره‌ای‌اش روی چادر تابید.

او پرچم کشورهای مختلف را دور چادر کشید؛ ایران، فلسطین، آمریکا، اسرائیل، انگلستان و حتی کره شمالی! او می‌خواست به همه بگوید که توی دل بچه‌ها، جنگ و دعوا جایی نداره، فقط دوستی مهمه.

محمد زیر چادر نشست و گفت: «اینجا جاییه برای مهربونی! هر کسی که بیاد باید یه قصه بگه، یه لبخند بزنه، و با بقیه دوست بشه.»

و از اون شب به بعد، چادر محمد پر از قصه و خنده شد. هیچ‌کس به پرچم‌ها نگاه نکرد، چون همه دنبال یک چیز بودن: دوستی

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید